آن روزی که خورشید نورش را دریغ کرد از زمین،
نمیدانست یک ماه وجود دارد که جانش در میرود برای زمین...
اما چه سود که ماه و خورشید یکی نمی شوند برای ادم؟!
در این منظومه همه تنها هستند،
بعضی از خودخواهی، بعضی از ترس و بعضی های معدود هم از عشق...
شاید خودت هم ندانی،
نه اینکه من هم بدانم، نه،
من از اول هم بلد نبودم و حالا هم نیستم،
ولی این را میدانم،
یعنی تجربه کردم، و این تجربه را از بقیه هم شنیدم،
منطقی هم به نظر می رسد البته!
که اگر می دانستی، چیزی نمی گفتی...
اگرم می گفتی، اینطور که تو گفتی، نمی گفتی...