گرمای دستانت در رویاهایم،
از دردِ این سینوزیت لعنتی واقعی تر بود...
کاش خواب نبود لمس حضورت در کنار ذهن و قلب پاره پاره ام،
یا حداقل...
حداقل کاش بیدار نمیشدم از آن خواب...
از اولین باری که عشق واقعی را تجربه کردم، عاشق ماه شده بودم،
نه اینکه از عشقم به معشوقه زمینی کم شود، نه...
ولی همیشه در تاریکی شب، عاشق نگاه کردن به ماه بودم...
آنقدر که چندبار در خیابان نزدیک بود تصادف کنم، باور کن راست می گویم!
نمیدانم این عشق آسمانی از کجا آمده، زیباییش خیره کننده است،
آدم دوست دارد تمام شب نگاهش کند تا خواب چشمانش را ببندد...
از اینها بگذریم،
میخواستم بگویم هنوز منتظر آمدنت هستم،
اگر بیایی مطمئنم که میشناسمت،
چون حتی در شب چهاردهم ماه هم که باشد، دیگر به آسمان نگاه نخواهم کرد...