به تلاطمِ دریای زندگی اعتقاد داشته باش،
آن وقت است که آرامش را برای همیشه در اقیانوست خواهی داشت!
اگر روزی، ساعتی، لحظه ای چشمانت به دنبال پناهی می گشت،
کلبه مرا در همان گوشه کنار پیدا خواهی کرد،
در کنارِ جاده بنایش کردم...
که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم...
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو ِ کوهی دام
گرم یادآوری یا نه،
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم...
«نیما یوشیج»
شروعی در پایانی که روزی شروعش کرده بودی...
آخرتی که بدونِ دمیدنِ شیپور در آن محشور می شوی،
زندگی را با دستِ چپ می گیری یا راست؟
بهشتش می کنی یا جهنم؟
زندگیِ بعد از آخرتِ زندگی قبلت را می گویم...
ولی به هر حال یادت باشد،
خودت و دایره ی دورت را راضی نگه دار،
در بدترین حالت، بهشتی است که باید با دستِ چپ بگیریَش!
اینجا آدم ها یک چیزی دارند به اسم درد،
نمی دانم چه شکلی است، راستش تا به حال ندیدمش!
ولی عجیب است، آخر هر کسی که از آنها دارد، خیلی ناراحت است...
فکر کنم همان چیزی است که گلم موقعِ رفتن من به زمین داشت،
آخر آن موقع او هم مثل آدم ها اشک از چشمانش سرازیر شد...
نمی دانم چطوری می شود این "درد"ِ نامرد را از آدمها جدا کرد،
اگر شما فهمیدید، برایم نامه بفرستید و خوب توضیح دهید،
من هم می خواهم "درد"ِ چند نفر را بکُشم!
پ.ن:
به هر حال ،
دردِ ما کجا و دردِ ...