دل، تنگِ تو که باشد،
به زمین و آسمان میزند که لحظه ای گرمای حضورت را لمس کند...
اما امان از فکر و منطق،
که انقدر زیادی میداند...
دل شکسته چیزی برای از دست دادن ندارد،
دلی نمانده که بخواهد به چیزی ببندد،
مقصودش دیگر پوچ می شود...
یا طغیان می کند و جهان را به آتش می کشد،
یا آرام در خود فرو میرود، سقوط می کند...
چه کردی با دست و پای دلم که به هیچ کاری نمی روند؟
جز پرسه زدن در آسمان و زمین،
هر شب اوج می گیرم تا ماه،
هر غروب سقوط می کنم تا زمین...
سلام روباه کوچولو
امیدوارم حالت خوب باشد٬
من هم حالم خوب است٬
...
البته گلم نیست٬تو هم نیستی...
ولی حالم خوب است...
سرگرمی جدیدی پیدا کردم٬
با اعداد بازی می کنم٬
البته ابعاد را هنوز درک نکردم٬اما سرگرمی جالبیست٬
فکر کنم...
فکر کنم دارم بزرگ میشوم...
...
ولی نه٬
هنوز طلایی گندمزار را به یاد دارم٬
تا روزی که رنگها را بیاد دارم٬ هنوز نمردم...
خیالم را راحت کن بانو،
یا بمان یا برو،
همانطور که من خیالت را راحت کردم و رفتم،
درد تنهایی و فراق تو با هم مرا از پا در میآورند ...
یا بمان...