روزگار گاهی رویِ تاریکش را نشان می دهد،
گاهی دلتنگی امانِ آدم را می برد،
گاهی تنگیِ ذهنِ دیگران، تابی نمی گذارد برایم
و هزاران گاهِ دیگر...
اما نگاهِ بانو که گرفته شود از رویم،
گاه و بیگاهم به هم گره می خورد...
بانو این گوشه را نگاه کن...
بنویس قلم،
حال نوبت توست که کمی صحبت کنی...
از علاقه "تنهایی" به "آغوش" بنویس،
از دلتنگی عقربه های ساعت در هر دقیقه جدایی،
از گداییِ ماهی برای یک، تنها یک بوسهی یار
از ابعاد تیز احساسات این قومِ چندضلعی، که گم شده است دایره وجودشان...
آری قلم، حال کمی تو بنویس،
دلم میخواهد یک فنجان چای بنوشد...
کم نیست بانوی کسی باشی،
بانو حرمت دارد،
بانو را باید با وضو دید،
با وضو خواند،
با وضو حس کرد،
بانو
قدرِ خودت را بدان...
یا این خط خطی های ذهنِ من ، بی ارزش اند
یا خط خطی های دیگران، تواناییِ با ارزش بودن را ندارند...
به هر حال، هر دوشان خط می کشند روی اعصابم...
صبح های جمعه را دوست دارم،
همیشه آرام و آرامش بخش،
آفتابی،
با صدای جمعه ایرانی در پسِ صداهای ذهنت...
با یک جای زخم روی دلت که انگار سالها پیش ترک خورده...
همان حالی را دارد که آرام گرفتن در کوی یار دارد،
فقط یار ندارد این جمعه،
شاید آن جای زخم، برای همین باشد...