تو...
نبودنت...
دلتنگی...
نفس تنگی...
باران...
...
...
...
آه، کافی است، کلمات را بعد از تمام شدنِ گریه سرِهم می کنم....
طفلکی برای پرت کردنِ حواسم برایم حباب درست می کند...
گاهی حس می کنم می شوم مانندِ روغنی روی پیراهنت،
حتی به پوستت هم نمی رسم،
چه برسد به اینکه قلبت را لمس کنم،
دور می شوی، دووووور می شوی گاهی اوقات،
چــــند سالِ نوری دور می شوی،
تک و توک چشمکهایی از تو به نگاهم می رسد...
گاهی حس می کنم می شوم مانندِ روغنی روی پیراهنت،
حتی به پوستت هم نمی رسم،
چه برسد به اینکه قلبت را لمس کنم،
دور می شوی، دووووور می شوی گاهی اوقات،
چــــند سالِ نوری دور می شوی،
تک و توک چشمکهایی از تو به نگاهم می رسد...
چقدر حرف می زنی تو؟!
یه ذره خودتو نگه دار، هرچی که از تو ذهنت میگذره رو که نباید بنویسی!
شاید برود خیالی در خاکی،
سکوت کن یه ذره، میدونم اون بیرونم همه چی ساکته!
ولی بذار این تو هم یه ذره ساکت باشه!
انقدر شلوغ نکن، میخوام یه ذره بخوابم!
یه بار دیگه تارِ صوتیِ کیبوردت بیفته این ور، میگیرم دکمه هاشو رو سرت خراب می کنما!
برو فعلنا هم این ورا پیدات نشه!
----------------------------------------------------------------
شازده کوچولو : چشم ....
هر وقت حوصله آدم می رود، حرفش نمی آید...
حتی کسی هم نیست که پادرمیانی کند و حوصله را بیاورد...
حتی کسی نیست که بشود حوصله آدم...
اصلا کسی نیست...
حرف هم قبل از خیلی های دیگر آدم را تنها می گذارد...
آخه همه کانالای مغزم برفکه!
قبلنا حداقل یه کانالو خوب می گرفت...