به گمانم تو پیامبر باشی...
به یک غمزه جانِ مرا میگیری و به یک بوسه مرا دوباره متولد می کنی...
از لابلای موهایت ستارهایی در میاوری، درخشان تر و بزرگتر از همین خورشید خودمان...
یک قالیچه هم داری،
به من هدیه دادیش،
آن دو کلمه را که زمزمه میکنی، قالیچه پرواز می کند و مرا با خود تا ناکجاآباد می برد...
آری، به حتم تو با این همه معجزه، پیامبری...
- پس حاصلی برای تو ندارد.
- چرا دارد. رنگ گندم زارها...
به قول خاطره ای :
بایده بودنت، باش...
اینجا هوای تو نیست، از اکسیژنِ امیدِ دیدنت نفس می کشم....
نشان به این نشان که سرِ صبح روی گونه هاشان اشکِ بیقراری نقش بسته بود ...
اما او حداقل گرمای گلش را حس می کند، زندگیش با نور گلش روشن می شود...
نمیدانم، ولی شاید کمی حسودیش بشود، چون گلش با همه همینجوری رفتار می کند...
اما می دانی
به نظر من مهم اینست که او گلش را دوست دارد...
دوستت دارم، به اندازه علاقه شازده کوچولو به گلش
دوستت دارم، به اندازه علاقه جاناتان به پرواز
دوستت دارم، نازنین، بدون واهمه از بیانش...
سرت سلامت، لبانت خندان، سیاره ات جاودان....
پ.ن:
آدم میتونه خودشو به اسم صدا کنه دیگه!
آه ای بود و نبود و تار و پودِ جامه وجودم...
هست و نیستم را به دستِ هستیَت که نیست لایقش، وجودِ پَستم ، بَستم ...
بگذار این حقیرِ بی چیز، این به در آمده از پاییز، این به سر آمده از همه چیز ...
هرچند بی قافیه، بیاساید نزدِ درگاهِ سبز و خرمت ، بیارامد زیر سایه آرامش بخش و جاوادنت.....
همه آتش فشان هایم خاموش شده اند...
سرعت رشدِ بائوباب ها خیلی زیاد شده...
دیگر خورشید غروب نمی کند، میدانی؟!
دیگر اصلا طلوع نمی کند که بخواهد غروب کند...
شاید او هم اهلی شده...
اهلیِ ماه، یا شاید یک سیاره یا حتی یک خرده سیاره دیگر ...
گلِ من هم که از وقتی برگشتم، دیگر ندیدمش...
نمی دانم کجاست، یعنی حالش خوب است؟!........
ولی من هم چنان تنوره آتش فشان هایم را تمیز می کنم،
هنوز بائوباب ها را به کمک گوسفندم از ریشه می کنم ...
شاید باز هم گلی بیاید...
شاید هم...
شاید هم دوباره قصد سفر کردم ...
من هنوز امیدوارم...
من همیشه امیدوار بوده ام...