سیاره شازده کوچولو

سلام بائوباب ها...

سیاره شازده کوچولو

سلام بائوباب ها...

پیامبر

به گمانم تو پیامبر باشی...


به یک غمزه جانِ مرا میگیری و به یک بوسه مرا دوباره متولد می کنی...

از لابلای موهایت ستارهایی در میاوری، درخشان تر و بزرگتر از همین خورشید خودمان...

یک قالیچه هم داری،

به من هدیه دادیش،

آن دو کلمه را که زمزمه میکنی، قالیچه پرواز می کند و مرا با خود تا ناکجاآباد می برد...


آری، به حتم تو با این همه معجزه، پیامبری...

حاصل اهلی شدن

شازده کوچولو گفت :
- تقصیر خودت است. من بدِ تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلیت کنم...
روباه گفت :
- درست است.
شازده کوچولو گفت :
- ولی تو گریه خواهی کرد!
روباه گفت :
- درست است.

- پس حاصلی برای تو ندارد.

- چرا دارد. رنگ گندم زارها...


اهلی بودن

اهلی بودن را زمانی درک کردم که حرف A مرا یادِ تو می انداخت...
زمانی که پشت شیشه عینکم گرد و غبار نشسته بود...
زمانی که یک هفته شوقِ دیدنت را داشتم...
آری، اهلی بودن را با تو درک کردم...
من اهلیِ تو شدم تنها مایه خوشبختیِ من....


به قول خاطره ای :

بایده بودنت، باش...

غروب جمعه

غروب جمعه ای که یک هفته مرا در خود فرو می برد...

اینجا هوای تو نیست، از اکسیژنِ امیدِ دیدنت نفس می کشم....


اشکِ دلتنگی

بی اختیار به گلزارِ کنارِ خانه مان خیره شده بودم،
معلوم بود که از دلتنگیِ تو تمامِ شب را بیدار بودند،

نشان به این نشان که سرِ صبح روی گونه هاشان اشکِ بیقراری نقش بسته بود ...



گلِ دوستم

گل یکی از دوستانم در خورشید است، بیچاره نمی تواند گلش را ببیند، خیلی نگرانش است...
منم به او حق می دهم، الان که گلم نیست، درکش می کنم...

اما او حداقل گرمای گلش را حس می کند، زندگیش با نور گلش روشن می شود...


نمیدانم، ولی شاید کمی حسودیش بشود، چون گلش با همه همینجوری رفتار می کند...

اما می دانی

به نظر من مهم اینست که او گلش را دوست دارد...




اشکِ دلتنگی

بی اختیار به گلزارِ کنارِ خانه مان خیره شده بودم،
معلوم بود که از دلتنگیِ تو تمامِ شب را بیدار بودند،
نشان به این نشان که سرِ صبح روی گونه هاشان اشکِ بیقراری نقش بسته بود ...

بی پرواترین عاشقانه

دوستت دارم، به اندازه علاقه شازده کوچولو به گلش

دوستت دارم، به اندازه علاقه جاناتان به پرواز

دوستت دارم، نازنین، بدون واهمه از بیانش...


سرت سلامت، لبانت خندان، سیاره ات جاودان....


پ.ن:
آدم میتونه خودشو به اسم صدا کنه دیگه!

بی قافیه مرا در آغوش خود نگه دار ...

آه ای بود و نبود و تار و پودِ جامه وجودم...


هست و نیستم را به دستِ هستیَت که نیست لایقش،  وجودِ پَستم ، بَستم ...


بگذار این حقیرِ بی چیز، این به در آمده از پاییز، این به سر آمده از همه چیز ...


هرچند بی قافیه، بیاساید نزدِ درگاهِ سبز و خرمت ، بیارامد زیر سایه آرامش بخش و جاوادنت.....

اوضاع سیاره ام

همه آتش فشان هایم خاموش شده اند...

سرعت رشدِ بائوباب ها خیلی زیاد شده...

دیگر خورشید غروب نمی کند، میدانی؟!

دیگر اصلا طلوع نمی کند که بخواهد غروب کند...

شاید او هم اهلی شده...

اهلیِ ماه، یا شاید یک سیاره یا حتی یک خرده سیاره دیگر ...


گلِ من هم که از وقتی برگشتم، دیگر ندیدمش...

نمی دانم کجاست، یعنی حالش خوب است؟!........



ولی من هم چنان تنوره آتش فشان هایم را تمیز می کنم،

هنوز بائوباب ها را به کمک گوسفندم از ریشه می کنم ...

شاید باز هم گلی بیاید...

شاید هم...

شاید هم دوباره قصد سفر کردم ...


من هنوز امیدوارم...

من همیشه امیدوار بوده ام...