کاش مشکلاتِ روحی هم با قرص حل میشدن،
یا کلا یه ویژگیِ تورو عوض می کردن،
مثلا اگه بیشعور بودی(دور از جون!)، قرصرو میخوردی و میشدی منبع شعور!
یا اگه مثلِ "من" بودی(خیلی دور از جون!!!!)، یه قرص می خوردی و میشدی مثل "تو"!...
اصلا "من" قشنگ نیست، نه اینکه قشنگ نباشه ها...
فقط بعضی اوقات به این نتیجه می رسم که باید بذاریش جلوی درِ ورودیِ ایستگاه مترو، اونم از نوعِ صادقیه اش!
روز خوب زندگی :
صبح که بیدار می شوم، آفتاب گرمایش را هدیه می کند به من...
همه چیز خوب و آرام است،لبخند هم در کنارم نشسته است......
روز بد زندگی :
از صبح که بلند می شوم، هوایمان ابریست (من و آسمان را می گویم!)،خورشید کمرنگ است ...
تنوره اتش فشان ها را تمیز می کنم،بائوباب ها را می کنم،خانه ام را تمیز می کنم، خلاصه همه کار می کنم تا سرگرم شوم...
ولی هر چقدر هم سر ِ خود را گرم کنم، همین که غروب آفتاب را می بینم انگار تمام غصه های دنیا روی سرم خراب می شوند...
مثل این کبوترهای پف کرده در هوای سرد این روزها چمباتمه می زنم و سیراب می شوم...
از بغض ......
---------------------------------------------------------------
پ.ن :
این روزها آفتاب بیشتر غروب می کند...
که یادم می رود به چه فکر می کنم...
"سید علی صالحی"
یا چشام بارونیه
این قفس بازه ولی
قلبِ من زندونیه...
چه زیبا بود خورشیدی که جلوی چشمانمان خودنمایی می کرد...
من پشیمون می کنم جاده رو از رفتنت
تو نباشی می پره عطرتم از پیرهنت...
سه بار طمعِ شیرینِ لمسِ دستانت، سه بار نسیم گوش نواز صدایت...
تو نیستی جز تو با کی - بگم از چی گرفته...
...و در سرمای تاریکیِ شب، دلگرم به شعله کبریتی که زیرِ هیزم های ترم گرفته ام ...