ما می توانستیم با هم زندگی خوب داشته باشیم،
مشکل از آنجا شروع شد که زندگی خوب نمی توانست ما را با هم داشته باشد...
روز تولد،
روز عجیبیست،
حداقل از یکى دو هفته قبل از آن روز هیجانى درونت وول میخورد،
روزش که فرا رسد خوشحالى،
وقتى میگذرد هم ناراحت، شاید از اینکه تولدت گذشت یا عمرت...
اما این عجیب نیست، خیلى هم عادیست، همه همینطور هستند،
آنجا عجیب مى شود که این روز برایت خیلى عادى بگذرد، درست مثل یک روز کارى وسط هفته...
همین که رفتی برگشتم،
خودم را نگاهی کردم و شروع کردم به حرکت،
حالا خیلی دور شدم از خودم،
اما هنوز امید دارم که زمین گرد باشد...