ای پیچیده تر از خمِ زلفت،
این دانه های داخلِ دلت را کجا پنهان می کنی
که اگر با تمامِ چشم های عاشقان به جستجویش باشم هم پیدایش نمی کنم...
پرده ها را کنار بکش،
بگذار ببینم روی ماه شب چارده ات را،
بگذار دانه ها بگویند برایم،
که چند وقت به چند وقت آب می خواهد این گلِ سرخ...
ای تمامِ سر رفتنی های دنیا به فدایت،
گر سر برود جویِ دلت، جان از من برود در قدمت، آن
وه چه هبوطِ پارادوکس نمایی می شود،
اصلا از هر جایی که تو بگویی شروع شود،
مهم نیست،
حتی بهشتِ برین...
تناقضش از آنجا شروع می شود که زمینش، آغوشِ تو باشد...
ماه عاشقان که در بیاید، عید می شود...
اما این برای معشوق پشت ابر است،
ستاره ی آسمانِ شب که باشی، هر ثانیه اتش بازیست در عمق نگاهت...
اگر دیدی که کم کم نور چراغ نقتیِِ دستت دارد چشمک زن می شود،
دلت را تقدیمِ جاده کن،
راه را درست امدی،
این جاده خاکِ پایِ یارست...