سیاره شازده کوچولو

سلام بائوباب ها...

سیاره شازده کوچولو

سلام بائوباب ها...

بهار

چه زیباست تلنگرِ گرمِ بهار، در این زمستانِ سردِ خاکستری

انگار جامه ای نو بر تنِ فکر و خیالت کرده باشی...


چند روز دیگر، همه چیز را از نو شروع خواهی کرد،

اما با همان قدیمیها...

دوست

دوست را این روزها سخت می شود پیدا کرد،
اگر پیدا کردی، باید بَرَش داری و بگذاری روی طاقچه دلت،
کنارِ تمام ماندنیهای زندگی،
تازه، از آن به بعد است که کارت شروع می شود،
باید برگ هایش را تمیز کنی،
هرسش کنی، به موقع آبیاریش کنی...
آخر اگر همینجوری رهایش کنی، تفلک می پوسد،

اگر دوست پیدا کردی،دستت را دور گردنش بینداز و رهایش مکن ...


میشه حتی مرگو حس کرد و خنده زد...



سال نو

تاب نیاورد دستانم، توان مقاومت نداشت افکارم،

عنصر وجودم سست است...


سیاره ات را نمی توان متروکه دید،

آب و جارویش می کنم و عطر تو را می پراکنم،

سیاره ات را تا آمدنت گرم نگه می دارم...


گرد و غبار آخر سال نشسته، خانه تکانی اش با من،

سال جدید را بیشتر دوست خواهم داشت

سال جدید بیشتر دوست خواهم داشت...

ماحصل غذای چرب!!!

در لبه پرتگاه ایستاده ای،

چشمانت را می بندی،

لحظه ای بعد خود را بین آسمان و زمین حس می کنی،

می دانی که دیگر پایت به زمین نمی رسد، به جز انتهای دره ...


اما چیزی تو را نگه می دارد،

چیزی که انگار مدتها انتظارش را می کشیدی،

انگار از آسمان آمده باشد...


چشمانت را باز می کنی،

خود را در بالای پرتگاه می بینی...


دوباره حق انتخاب تنیده در جبر ...

دیوانه عاقل

بیچاره خودش را از پرواز دور نگه داشته،

تازه هر چه آسانسور بالاتر میرود، پرواز دل نشین تر هم می شود...

دیوانه است، نه؟

اما میداند طبقه اخر ارزشش را دارد،

هر چند دلش برای این پروازهای دیوانه وار تنگ خواهد شد،

یعنی عاقل است؟

یا شایدم ...